کد مطلب:148703 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:255

مسلم تا بامداد در معابر کوفه بود
مسلم نه از وضع معابر كوفه به خوبی اطلاع داشت نه از این كه عبیدالله بن زیاد امر كرده مانع از خروج وی از كوفه شوند. چون مردم به خانه های خود رفته بودند و معابر خلوت به نظر می رسید عبور یك سوار از كوچه ها جلب توجه می كرد و مسلم از این موضوع اطلاع داشت. آیا مسلم در آن موقع كه سوار بر اسب از معابر كوفه می گذشت می خواست از آن شهر خارج شود یا در آن جا بماند؟ بعضی می گویند كه چون حسین (ع) دستور داده بود كه مسلم بن عقیل تا وصول دستور جدید وی در كوفه بماند آن مرد نمی خواست از آن شهر خارج شود زیرا اگر خارج می شد نافرمانی به شمار می آمد. برخی می گویند كه خروج مسلم بن عقیل از كوفه بدون مانع بوده زیرا گر چه حسین (ع) گفت كه او تا دستور ثانوی در كوفه بماند اما چون جانش در معرض خطر قرار گرفته بود می توانست از كوفه خارج شود و خروج وی از آن شهر كه دفاع از جان بود نافرمانی به شمار نمی آمد. یكی از مورخین اسلامی كه در نقل آثار تاریخی دقت داشته (محمد بن محمد بن عبدالكریم بن عبدالواحد شیبانی) می باشد كه مردم بیشتر او را به اسم (ابن اثیر) می شناسند و كتاب مفصل تاریخ او، یكی از كتابهای مفید جهان اسلامی است و به اسم تاریخ كامل خوانده می شود. ابن اثیر در سال 555 هجری قمری متولد و در سال 630 هجری قمری زندگی را بدرود گفت و تاریخی كه نوشته به وقایع سال 628 هجری یعنی دو سال قبل از مرگش خاتمه پیدا می كند. ابن اثیر نوشتن كتاب تاریخ خود را از آغاز قرن هفتم هجری شروع كرده و طبیعی است كه او هم مجبور بوده كه از گفته و نوشته قدما استفاده نماید و در تاریخ او هم چیزهائی راجع به وقایع آن شب، در كوفه مشاهده می شود كه با استنباط امروزی ما وفق نمی دهد. از جمله این كه مسلم بن عقیل در حالی كه در معابر كوفه سوار بر اسب حركت می كرد، به محله ای رسید كه مسجد بزرگ كوفه در آن بود و در آن محله یكی از امرا، به اسم مسلم بن عمرو باهلی با دوازده هزار سرباز نگهبانی می كرد. انسان حیرت می كند كه اولا آن دوازده هزار سرباز را از كجا آوردند و ثانیا چرا در یك محله دوازده هزار سرباز را متمركز كردند و ثالثا آن دوازده هزار سرباز را در كجا جا دادند و مثل این كه تاریخ نویسان شرق توجه نداشته اند كه دوازده هزار سرباز چقدر است و برای جا دادن آنها چه مكان وسیع ضرورت دارد. حتی اگر در آن شب برای ابن زیاد حاكم كوفه بیم آن می رفت كه تمام طرفداران حسین (ع) در كوفه بفرماندهی مسلم بن عقیل قیام كنند باز نبایستی دوازده هزار سرباز را در یك محله متمركز نمایند. چند نفر از سربازان وقتی مسلم را دیدند


به او نزدیك شدند بدون این كه تصور نمایند كه وی مسلم بن عقیل است. این هم از لحاظ یك مورخ اروپائی غیر منطقی جلوه می كند. چون از فحوای تاریخ معلوم می شود كه وقتی مسلم به آنجا رسید پاسی از شب می گذشت و مردم به خانه های خود رفته بودند و در خیابان ها رهگذر دیده نمی شد. در یك چنان موقع، و در حالی كه پانزده یا سی هزار پیاده و سوار كه در خیابان های كوفه بوده اند، فقط مسلم را جستجو می كرده اند مسلم به سربازان (باهلی) می رسد و آنان از او می پرسند كیستی و به كجا می روی؟ او جواب می دهد مردی هستم از (بنی فزاره) و می خواهم به آنجا بروم. و سربازان به او می گویند كه اشتباه كرده ای و از راه دیگر باید به روی و مسلم بن عقیل از راه دیگر می رود.

بعد از این كه كوفه ساخته شد اعرابی كه در آن شهر سكونت كردند رسم زندگی كردن در بادیه را حفظ نمودند جز این كه خیمه آن ها مبدل به خانه ای از خشت و گل شد. در صحرا، اعراب با هم، در قبیله زندگی می كردند و بعد از این كه شهر نشین شدند آن رسم را از دست ندادند و باز كنار هم بسر بردند و مسكن آن ها در شهر به اسم قبیله شان خوانده شد. بنی فزاره اسم یك قبیله و نام یكی از محلات كوفه بود كه آن قبیله در آن سكونت داشت. اما ابن اثیر ارشد برادر بزرگ ابن اثیر نویسنده كتاب تاریخ كامل (یا كامل التواریخ) گفته است كه بنی فزاره در شهر كوفه نبوده بلكه قبیله ای به شمار می آمده كه در خارج از كوفه می زیسته است.

مسلم راه را عوض كرد و از راهی دیگر رفت و باز به عده ای از سربازان برخورد كرد ولی آن ها به وی نزدیك نشدند و نپرسیدند كیست و به كجا می رود و مسلم بن عقیل از آن جا هم گذشت اما چون كوچه های كوفه را نمی شناخت نمی دانست از كدام طرف برود. دو یا سه بار از روی قیاس، خود را به جائی رسانید كه تصور می كرد كه می تواند در آنجا از شهر خارج شود اما مشاهده كرد كه مخرج های شهر، تحت نگهبانی است و نمی تواند از شهر خارج گردد و هر دفعه بعد از وقوف بر این كه نمی توان از شهر بیرون رفت مراجعت نمود. از آن به بعد تا نزدیك بامداد مسلم در كوچه های كوفه از یك طرف به طرف دیگر می رفت تا این كه یكی از افسران كه در شهر نگهبانی می كرد به اسم (حارث بن ملجم) نسبت به مسلم ظنین شد و با یكصد سوار یا پنجاه سوار تعقیبش كرد و مسلم بن عقیل كه متوجه شد كه دستگیر می شود اسب خود را رها كرد و پیاده به راه ادامه داد چون اندیشید كه تعاقب كنندگان كه یك سوار را جستجو می كنند به او توجه نخواهند نمود. حارث بن ملجم اسب بی صاحب مسلم بن عقیل را یافت اما نتوانست كه او را پیدا كند. چون مسلم با كمك زنی به اسم (طوعه) توانسته بود كه به خانه ای پناهنده شود.

خانه ای كه مسلم در آن پناهنده شد به مردی از سرشناسان كوفه موسوم به (اسید خضرمی) تعلق داشت. طوعه كنیز بود و صاحبش او را آزاد كرد و بعد از آزادی با اسید خضرمی ازدواج نمود و از او دارای پسری شد به اسم بلال كه پسری ناخلف به شمار می آمد و شب ها دیر به خانه می آمد و مادر را به ستوه در می آورد. چون در آن شب وضع شهر كوفه غیر عادی بود طوعه از دیر آمدن پسرش بیش از شب های دیگر مضطرب شد


و چندبار در را گشود و از منزل خارج گردید كه ببیند آیا بلال می آید یا نه و یك بار كه در را باز كرد چشمش به مردی افتاد كه بر دیوار خانه تكیه داده بود. وضع آن مرد نشان می داد كه نباید مردی بی خانمان باشد وانگهی در كوفه مثل سایر بلاد اسلامی (در قرن اول هجری) كسانی كه بی خانمان بودند شب در مسجدی می خوابیدند و كسی مانع از خوابیدن آن ها نمی شد و مساجد مسلمین در قرن اول هجری، هنگام روز بازار بود و هنگام شب خوابگاه كسانی كه مكانی برای خوابیدن نداشتند و پیش از اسلام، كلیساهای اولیه مسیحی نیز همین حال را داشته و روزها، سوداگران در آن، كسب می كردند و شب ها افراد بی خانمان یا مسافرین در آن می خوابیدند و پیش از كلیساهای اولیه مسیحی، (هیكل) یا معبد بزرگ یهودی ها در اورشلیم روزها بازار بود و شب ها خوابگاه افراد بی خانه و همسایه.

در هر حال در كوفه اگر كسی خانه ای برای خوابیدن نداشت می توانست به مسجد برود و بخوابد و لذا طوعه متوجه شد كه توقف آن مرد در آن جا و به دیوار خانه او تكیه دادن باید علتی دیگر داشته باشد و گفت یا عبدالله (یعنی ای بنده خدا) این موقع شب در این جا چه می كنی و چرا به خانه ات نمی روی كه بخوابی و مگر كسان تو در خانه منتظر تو نیستند؟ مسلم بن عقیل گفت یا امة الله (یعنی ای بنده خدا ولی با وجه تأنیث در زبان عربی و امة الله همان معنای عبدالله را منتها در مورد زن می دهد) من در این شهر خانه ندارم و كسی منتظر مراجعت من نیست ولی بی خانمانی من ناشی از فقر نمی باشد و مردی بی بضاعت نیستم. طوعه گفت از وضع تو پیدا است كه مردی هستی با احتشام و آیا ممكن است بگوئی كه هستی؟ مرد با احتشام جواب داد آیا می توانم اطمینان داشته باشم كه تو راز مرا بروز نخواهی داد؟ طوعه گفت آری ای عبدالله و آن چه تو به من بگوئی به كسی نخواهم گفت. آن مرد اظهار كرد من مسلم بن عقیل هستم. طوعه از شنیدن آن نام بسیار حیرت كرد چون اسم مسلم بن عقیل را شنیده بود و می دانست كه در كوفه طرفداران زیاد دارد و از او پرسید مردی چون تو چرا باید تنها بماند و دوستان و طرفدارانت چه شدند؟ مسلم گفت همه مرا ترك كردند یا، مجبورشان نمودند كه مرا ترك كنند و امشب، در این شهر، جائی ندارم كه بتوانم در آن بسر ببرم. طوعه گفت این جا خانه اسید خضرمی شوهر من است و من می توانم تو را وارد این خانه كنم. مسلم به راهنمائی طوعه وارد آن خانه شد و زن گفت اگر گرسنه هستی برای تو نان بیاورم. مسلم گفت گرسنه نیستم ولی تشنه ام. زن رفت و برای مسلم بن عقیل آب آورد و بستری گسترد تا این كه وی در آن بخوابد. روایت می كنند كه مسلم در آن شب نخوابید و تا طلوع آفتاب كه صدای جارچیان در شهر به گوش رسید بیدار بود. طبق روایت دیگر مسلم در آن شب خوابید و صدای جارچیان او را از خواب بیدار كرد. جارچی ها بانگ می زدند كه این شهر از طرف نیروی عبیدالله بن زیاد تحت محاصره تست و كسی نمی تواند از شهر خارج شود اما كاروانیان و حاملین خوار و بار می توانند وارد شهر شوند و علت محاصره كردن شهر به حكم عبیدالله بن زیاد این است كه مسلم بن عقیل كه در این شهر می باشد نگریزد. عبیدالله بن زیاد یقین دارد كه مسلم بن عقیل اكنون در یكی از خانه های


این شهر می باشد و فرمان داده كه تمام خانه ها را مورد رسیدگی قرار بدهند و هر صاحب خانه كه مسلم بن عقیل را پناه داده باشد كشته خواهد شد و اموالش به تصرف حاكم در خواهد آمد و زنان و فرزندانش اسیر خواهند گردید اما اگر كسی كه مسلم در خانه اوست وی را به سربازان حكمران تسلیم كند یا به آنها اطلاع بدهد كه مسلم در آن خانه است تا بروند و او را دستگیر كنند ده هزار درهم پاداش خواهد گرفت؟)

معلوم است كه شنیدن صدای جارچیان، در مسلم بن عقیل چه اثر كرد. اما اسیر خضرمی صاحب خانه هم كه شب قبل از زنش طوعه شنید كه آن مرد مسلم می باشد بسیار وحشت نمود. اسید خضرمی از كسانی بود كه در هفته لااقل دوبار به دارالحكومه می رفت و عبیدالله بن زیاد را می دید و او را می شناخت و می دانست كه تهدید وی مشعر بر این كه صاحب خانه ای كه مسلم را پناه داده كشته خواهد شد بدون اساس نیست و او اگر بفهمد كه مسلم در خانه اش می باشد وی را خواهد كشت. آن مرد می توانست به مسلم بگوید كه از خانه اش برود. اما شرم حضور مانع از این گردید كه به مردی چون مسلم بن عقیل كه پناهنده وی شد اخطار كند كه از خانه خارج شود و چون حیا و رعایت حیثیت خود او و میهمان اجازه نمی داد كه مسلم را از خانه خود اخراج نماید كاری كرد كه نه فقط در بین قوم عرب ننگ بود بلكه، نزد تمام ملل جهان ننگ است چون آن مرد، از خانه خارج گردید و راه دارالحكومه را پیش گرفت و به عبیدالله بن زیاد گفت مسلم در خانه من است، بروید و او را دستگیر كنید. عبیدالله كه اسید خضرمی را از دوستان می دانست پرسید تو چگونه دشمن خلیفه و مرا به خانه خود راه دادی؟ اسید خضرمی گفت شب گذشته، هنگامی كه من در خواب بودم زن من، بدون این كه اسم مسلم را بداند آن مرد را وارد خانه كرد و من امروز صبح همین كه دانستم او مسلم است، لحظه ای درنگ نكردم و نزد تو آمدم تا بگویم فرمان دستگیری او را صادر كنی.

عبیدالله بن زیاد گفت كاری عاقلانه كردی چون سر خود را نجات دادی و ده هزار درهم نیز پاداش می گیری. اسید خضرمی گفت من برای دریافت ده هزار درهم پاداش اینجا نیامدم و این خبر را به اطلاع تو نرسانیدم و برای این كه بدانی راست می گویم از دریافت ده هزار درهم خودداری خواهم كرد. عبیدالله زیاد با تصنع خندید و بعد گفت ای اسید، این ده هزار درهم را بگیر، چون كمتر دلت خواهد سوخت. منظور عبیدالله این بود بگوید تو كه به این عمل ننگین تن در دادی و میهمان و پناهنده خود را به من تسلیم می كنی این پول را بگیر كه در قبال ناجوانمردی و خیانتی كه كردی قدری وسیله تسلی داشته باشی. روایت می كنند كه بلال پدر خود را وادار كرد كه به دارالحكومه برود و خبر حضور مسلم را در آن خانه، به اطلاع حاكم برساند ولی به فرض این كه بلال محرك پدر بوده تمام مورخین اسلامی متفق القول هستند كه خود اسید خضرمی به دارالحكومه رفت و حاكم را از حضور مسلم در خانه اش مطلع نمود.

افسری كه مامور شد مسلم بن عقیل را از خانه اسید خضرمی خارج كند و دستگیر نماید (محمد بن اشعث) بود و یك بار در این بحث اسمش ذكر شده است. وقتی مسلم دانست كه برای دستگیری او آمده اند به زوجه اسید خضرمی گفت با شما كسی


كاری ندارد و اینان آمده اند كه مرا دستگیر نمایند و بعد از این كه من از این خانه خارج شدم كسی مزاحم شما نخواهد شد. زن گفت ای مرد بزرگوار تو اگر از این خانه خارج شوی به قتل خواهی رسید. مسلم گفت اگر در این خانه بمانم، مردان شما را هم به كشتن خواهم داد و بهتر این است كه از این جا بروم.

باز ما به موردی رسیده ایم كه مربوط است به دو فرزند مسلم كه هر دو پسر بودند و گفتیم كه (بارتولومو) می گوید كه مسلم، فرزند نداشته است اما در بعضی از مآخذ اسلامی نوشته اند كه او دارای دو پسر بود و آن ها را با خود به كوفه برد. ابن اثیر نویسنده كامل التواریخ می گوید كه مسلم بن عقیل بعد از این كه در كوفه خود را در خطر دید فرزندان خود را به (شریح) سپرد كه در كوفه قاضی به شمار می آمد. شریح از قضاتی بود كه بعد از این كه علی بن ابیطالب (ع) بشرحی كه گذشت در كشورهای اسلامی سازمان دادگستری به وجود آورد از طرف وی به سمت قاضی انتخاب شد و چون خانه ای گران بها ساخته بود مورد بازخواست علی بن ابی طالب (ع) قرار گرفت. نوشته اند كه شریح خانه خود را با هزینه هشتصد دینار ساخت و برخی هزینه خانه را هشتاد دینار ذكر كرده اند ولی بایستی هشتصد دینار صحیح باشد چون اگر شریح خانه ای با هزینه هشتاد دینار می ساخت مورد بازخواست علی بن ابی طالب (ع) قرار نمی گرفت. علی بن ابی طالب (ع) او را احضار كرد و گفت به من گفته اند كه تو یك خانه ساخته ای كه هزینه ساختمان آن هشتصد دینار شده در صورتی كه مستمری قضاوت در سال چهل و هشت دینار است و از كجا هشتصد دینار آوردی كه توانستی آن خانه را بسازی. اگر خانه شریح با هزینه هشتاد دینار ساخته می شد، بعید می نمود كه علی بن ابی طالب او را مورد بازخواست قرار بدهد چون مردی كه در سال چهل و هشت دینار مستمری می گرفت با توجه به ارزانی هزینه زندگی در آن عصر، اگر صرفه جوئی می كرد می تواست كه خانه ای به هزینه هشتاد دینار بسازد اما هشتصد دینار بیش از توانائی مرد بود كه چهل و هشت دینار مستمری دریافت می كرد. شریح نتوانست جواب قانع كننده به علی بن ابی طالب (ع) بدهد و علی (ع) گفت چون كسی از تو شكایت نكرده و تو را متهم به گرفتن رشوه ننموده من نمی توانم تو را مورد مجازات قرار بدهم اما اعتمادی كه نسبت به تو داشتم از بین رفت. در تواریخی كه از مورخین اسلامی در دست می باشد تصریح نمی شود كه آیا علی (ع) بعد از آن توبیخ، شریح را معزول كرد یا نه؟ ولی چون علی بن ابی طالب (ع) مردی صریح بود و علاقه زیاد داشت كه قضات، امین و درستكار باشند بعید می نماید كه شریح را بر مقام قضاوت ابقا كرده باشد. شریح بعد از علی بن ابی طالب (ع) توانگر شد و یكی از ثروتمندان سرشناس كوفه گردید.

بعضی از مورخین اسلامی نوشته اند كه مسلم بن عقیل دو پسر خردسال خود را با خویش به كوفه برد و گفتیم كه این روایت، از نظر عقلائی در خور ایراد است چون پدری كه می داند به یك ماموریت بزرگ می رود پسران خردسال خود را آن هم بدون سرپرستی مادر با خویش نمی برد. از نوشته بعضی از مورخین اسلامی این طور فهمیده می شود كه دو پسر مسلم بن عقیل كه به شریح قاضی سپرده شدند بزرگ بودند چون بعد از این كه از


مرگ پدر اطلاع حاصل كردند گریستند و گفتند چرا به ما اطلاع ندادی كه پدرمان در معرض خطر است تا این كه ما به كمك او برویم. شریح به آنها گفت پدرتان وقتی شما را به من سپرد توصیه كرد كه نگذارم شما، برای حمایت از او، خود را دچار خطر كنید و او می خواست كه شما بعد از مرگش زنده بمانید و در همان روز كه شریح دو پسر مسلم را از مرگ پدرشان مطلع كرد آنان را به كاروانی كه از كوفه حركت می كرد و به سوی مدینه می رفت رسانید و آنها كوفه را ترك كردند. به موجب روایت دیگر دو پسر مسلم بن عقیل خردسال بودند و بعد از این كه پدرشان به قتل رسید آنها را هم كشتند و به روایت دیگر مسلم بن عقیل فرزند نداشته و تنها به كوفه رفت. كسانی كه عقیده داشتند كه مسلم دارای دو پسر بود و آنها را با خود به كوفه برد گفته اند وقتی مسلم می خواست از خانه اسید خضرمی خارج شود به زوجه اش كه مورد اطمینانش بود گفت پسران من در خانه شریح هستند و از تو تقاضا می كنم كه اگر من كشته شدم به آن خانه برو و به پسرانم بگو كه بی درنگ از كوفه خارج شوند و خود را به حسین بن علی (ع) برسانند و هر چه او گفت اطاعت نمایند.